اين رو يادته ؟؟؟
اين اولين حرفم بود و حالا هم آخرين حرفمه !
شايد تا وقتي ديگر ، ولي بدون حرف هاي من همينه !
"اگر باران نبارد، پس چه كنم
؟
پس خود ببارم در افق تنهايي ام ؟
پس خود ببارم تا شوره زار دلم را سيراب گردانم ؟
مانده ام چه كنم اي دوست ؟
با تو بودن را زير باران جشن گرفتم روزي و اينك تو رفتي و باران هم با خود
بردي...
اين روزها، در و ديوار اتاقم نظاره گر باران اند!
باراني كه ابري ندارد...
باراني كه از انتهاي یک دل گرفته و بي منت مي بارد...
دلم را خالي مي كنم تا بار ديگر تو را درونش جاي دهم
....
شايد با باريدنم تو را نيز از قلبم شسته باشم
...
اما شستمت تا دوباره با تو بودن را درون قلبم حك كنم
...
بي تو ، با تو ، اين روزها برايم فرقي ندارد
...
ياد گرفته ام كه ببارم و بر دل آتش گرفته ام درمان باشم...
اين روزها ، دلم تنگ است ....
زير باران مي روم تا نه چشم هايم را بشويم .... بذار چشم ها را ديگران
بشويند...
من نيازي به چشم شستن ندارم ....
چشم دل را مي شويم تا تو را بهتر بينم ...
تا بهتر خوانمت .... تا كنج دلم را براي تو و حضورت گردگيري كرده باشم
...
بيا كه فقط اين دل، تو را كم دارد ..."
نظرات شما عزیزان: